مورچه فیلسوف

مجموعه : داستان
مورچه فیلسوف
مورچه ای بر صفحه کاغذی می رفت. از نقش ها و خط هایی که بر آن بود حیرت کرد؛ آیا این نقش ها را خود کاغذ آفریده است یا از جایی دیگر است؟ در این اندیشه بود که ناگاه قلمی بر کاغذ فرود آمد و نقشی دیگر گذاشت. مور دانست که این خط و خال از قلم است، نه از کاغذ. نزد مورچگان دیگر رفت و گفت: مرا حقیقتی آشکار شد. گفتند: کدام حقیقت؟ گفت: بر من کشف شد که کاغذ از خود نقشی ندارد و هر چه هست از گردش قلم است. ما چون سر به زیر داریم فقط صفحه می بینیم؛ اگر سر برداریم و به بالا بنگریم قلمی روان خواهیم دید که می چرخد و نقش و نگار می آفریند.در میان مورچگان، یکی خندید. سبب را پرسیدند.گفت: این کشف بزرگ را من نیز کرده بودم؛ لیک پس از عمری گشت و گذار روی صفحات  دانستم که آن قلم نیز اسیر دستی است که او را می چرخاند و به هر سوی می گرداند. انصاف بده که کشف من عظیم تر و شگفت تر است. همگان اقرار دادند به بزرگی کشف وی. او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئیس فیلسوفان خواندند؛ چون تا کنون می پنداشتند که نقش از کاغذ است و اکنون علم یافتند که آفریدگار نقش ها نه کاغذ و نه قلم است، بلکه آن دو خود اسیر دیگری اند. این بارموری دیگر گریست. موران سبب گریه اش را پرسیدند. گفت: عمری بر ما گذشت تا دانستیم که نقش را قلم می زند، نه کاغذ. اکنون بر ما معلوم شد که قلم نیز اسیر است، نه امیر. ندانم که آیا آن امیری که قلم را می گرداند به واقع امیر است، یا او نیز اسیر امیر دیگری است و این اسیران کی به امیری می رسند که او را امیر نیست ؟!