پادشاه و خدمتكار(بر اساس حكایتی از كتاب جوامع الحكایات عوفی):

مجموعه : داستان
پادشاهی بر سر سفره نشسته بود و می خواست ناهار بخورد .خدمتكار او با سینی غذا وارد شد اما ناگهان پایش به لبه فرش گرفت و دستش لرزید و مقداری آش روی سر پادشاه ریخت . پادشاه خشمگین شد و خواست خدمتكار را مجازات كند. خدمتكار بی درنگ سینی را روی زمین گذاشت و كاسه آش را بر داشت و همه را روی سر پادشاه خالی كرد . پادشاه از شدت خشم از جا پرید و فریاد زد : این چه كاری بود كه كردی احمق؟! خدمتكار با خونسردی پاسخ داد : ای پادشاه تو به قدری بر مردم ستم كرده ای كه از دست تو در عذاب هستند و از تو بدشان می آید . اگر بخاطر ریخته شدن كمی آش بر سرت مرا مجازات كنی نفرت مردم از تو بیشتر می شود چون تو بخاطر یك اشتباه به این كوچكی مرا مجازات می كنی! این است كه به فكرم رسید تا تمام آش را بر روی سرت بریزم تا گناه بزرگی بكنم و تو به خاطر چنین گناهی مرا مجازات بكنی آن وقت اگر مردم بدانند این مجازت حق من بوده نفرت آن ها از تو بیشتر نشود! پادشاه ستمگر از این حرف خدمتكار خوشش آمد و او را بخشید.