یك داستان زن پسند

مجموعه : داستان
زن وارد آپارتمان که شد تا خواست در را باز کند متوجه پاکتِ پستی بزرگی شد که جلو در افتاده بود . با تعجب پاکت را برداشت و داخل شد . از آشپزخانه صـدای شیرِ آب می آمد . کیفش را از روی دوشش برداشت و روسری اش را از سرش باز کرد . در حالی که سعی می کرد نشانی فرستنده را پشتِ پاکت بخواند ، دکمه های مانتویش را باز کرد و یک دستش را از مانتو بیرون آورد . بعد بسته را به دستِ دیگر داد و مانتو را از تنش در آورد و روی جارختی پشت در آویزان کرد .

.آرام روی مبل نشست . پاکت را باز کرد و دید که ناشناسی شمارة جدیدِ مجلة «زنان» را برایش فرستاده است

آرام آرام مجله را ورق زد تا رسید به « صفحة مردان » . با بی میلی نگاهی به عنوانِ مطلبِ این شماره انداخت . نظرش را جلب کرد : « یک داستانِ زن پسند »

از سرِ کنجکاوی خواست شروع کند به خواندنِ داستان اما برای لحظه ای چشم از صفحه برداشت و در خیالاتش غوطه ور شد …

صدای گریة بچه به گوشش رسید . گفت : « اون بچه چرا اینقدر نق می زنه ؟ »

مرد شیر آب ظرفشویی را بست و گفت : « فکر کنم خیس کرده . »

زن گفت : « خب عوضش کن . نمی بینی من خسته ام ؟ »

مرد پشتِ دستش را به پیشبند مالید تا خشک شود . بعد کمی سرش را به جلو خم کرد و بندِ پیشبند را از سرش در آورد . سریع از آشپزخانه بیرون آمد . سلام گفت و به اتاق خواب رفت .

زن نگاهی به او انداخت و روزنامه را از روی میز برداشت . لحظاتی بعد مرد در حالی که کهنة خیس بچه را کف دست گرفته بود از اتاق خواب بیرون آمد و تند به سمت دستشویی رفت .

زن گفت : « مواظب باش نچکه ! »

مرد دستِ دیگرش را هم گود کرد و زیرش گرفت . بعد شیرِ دستشویی را باز کرد و کهنه را شست .

زن دماغش را گرفت و گفت : « خب ببند در رو ! بوش خفه م کرد ! »

مرد با پشت پا در را هل داد و تا نیمه بست .

زن صفحات آگهی را از لای روزنامه درآورد و خواند : « به یک ماشین نویسِ مرد نیازمندیم . تلفن 8909739 » « به یک منشیِ آقا ، دیپلمه ، مسلط به زبان انگلیسی و تایپ فارسی و لاتین … »

زن از این که آگهی های استخدام بیشتر برای مردان بود لجش گرفت و صفحات آگهی را روی میز پرت کرد .

مرد از دستشویی بیرون آمد . کهنة بچه را که چلانده بود باز کرد و تکاند و به سمت بالکن رفت . درِ بالکن را باز کرد و کهنه را روی طناب پهن کرد و گیره زد .

بچه باز شروع به گریه کرد . زن نگاهِ چپ چپی به مرد انداخت و گفت : « بچه سرما نخوره ! »

مرد سریع به اتاق خواب رفت و از کشوی کمد ، کهنه ای دیگر بیرون آورد و دورِ بچه پیچید . بعد بلندش کرد و در حالی که تکان تکانش می داد از اتاق بیرون آمد .

گریة بچه قطع نمی شد . زن گفت : « شاید گشنه شه . »

مرد به سمت زن آمد : « یه لحظه بغلش می کنی ، شیرِشو درست کنم ؟ »

زن کف دست هایش را نشان داد و گفت : « بذارش رو تخت ، دست هام کثیفه . »

مرد گفت : « دست هات چرا سیاهه ؟ »

زن با بدخُلقی گفت : « هیچی ، پنچر کردم . »

مرد گفت : « باز هم ؟ »

زن گفت : « زاپاسم هم پنچر بود . یه مکافاتی کشیدم تو خیابون که نگو … »

مرد بچه را روی تخت گذاشت . به آشپزخانه رفت و شیشة بچه را زیرِ شیرِ آب شست …

زن به خواندنش ادامه داد : « همچنین در جلسة صبح امروزِ مجلس ، بند چهار از مادة 243 قانونِ … به تصویب رسید . بر اساس این مصوبه ، از این پس زنان حق خواهند داشت که … »

مرد در حالی که سر شیشه را با انگشت شست گرفته بود و شیشه را تکان می داد از آشپزخانه بیرون آمد . جلو اتاق خواب لحظه ای مکث کرد و شیشه را کج کرد و چند قطرة شیر پشتِ دستش ریخت و با نوک زبان چشید تا ببیند داغ نباشد .

زن گفت : « داغ نباشه ! »

و در مبل فرو رفت و پایش را دراز کرد . بعد با کنترل تلویزیون را روشن کرد . گزارشگر ورزشی خبرِ مسابقات تکواندوی بزرگسالان را اعلام می کرد : « در قسمتِ کاتای انفرادی ، خانم سمیه آقاخانی از استان لرستان با کسب 35 امتیاز صاحب مقام نخستِ این رقابت ها … »

گریة بچه نمی گذاشت خوب بشنود . کمی سرش را خم کرد و رو به اتاق خواب گفت: « بخوابونش دیگه این وقتِ ساعت !… »

مرد سرش را از اتاق خواب بیرون آورد و گفت : « کمش کن ! اینجوری که بچـه نمی خوابه . »

زن غر زد : « دو دقیقه هم نمی شه تو این خونه راحت بود ؟ »

و کمی صدای تلویزیون را کم کرد .

این بار مرد همراه بچه از اتاق بیرون آمد . بچه را روی یک دستش خوابانده بود و با دستِ دیگر شیشة شیرش را نگه داشته بود و « پیش پیش » می کرد . آهسته به سمتِ زن آمد . زن چشمش به تلویزیون بود ، ولی نگاه نمی کرد . مرد کنارش روی مبل نشست . لحظه ای بعد ، محجوبانه ، گفت : « امروز مامانم زنگ زده بود . »

زن توجهی به حرفش نکرد .

مرد باز ادامه داد : « امشب دعوت مون کرده … »

زن ، بی آنکه سرش را برگرداند ، گفت : « خیلی خسته ام . »

مرد گفت: «پریشب کلی تدارک دیده بودن ، نرفتیم . خب امشب که کاری نداری …»

زن گفت : « خسته ام . مگه نمی بینی ؟ »

مرد گفت : « فردا چی ؟ فردا که جمعه ست . »

زن گفت : « فردا مسابقه ست . قراره با بچه ها بریم تماشای بازی . »

مرد گفت : « شب . »

زن گفت : « نه ! »

مرد ناراحت از روی مبل بلند شد و پشت به او کرد و آرام گفت : « تمامِ زن های همسایه شوهرهاشونو می برن تفریح ، گردش … اما تو اصلاً به فکر نیستی … »

زن کمی در مبل جابه جا شد ، اما به روی خودش نیاورد .

مرد با بغض گفت : « صبح تا شب توی خونه ام . هی بشور ، بپز ، جاروکن … نه تفریحی ، نه مهمونی ای … ماه به ماه خونة مادرم هم نمی رم … »

و باز در حالی که پیش پیش می کرد ، آرام دور اتاق چرخید . بچه که کمی ساکت شد گذاشتش روی تخت . وقتی آمد برود سمتِ آشپزخانه ، زن پرسید : « شام چی داریم؟ »

مرد جلو درِ آشپزخانه ایستاد و آرام و غمزده گفت : « خورشتِ دیشب یه خـرده مونده . می خوای داغ کنم ؟ »

و رفت داخل .

زن بلند گفت : « باز هم غذای موندة دیشب ؟ »

مرد از آشپزخانه گفت : « دیشب که لب نزدی . همون جوری مونده . »

زن گفت : « مگه خودت شام نمی خوری ؟ »

مرد جوابی نداد . زن به درِ آشپزخانه خیره شد و صدای به هم خوردن استکان و نعلبکی را شنید . لحظه ای بعد مرد با سینی چای بیرون آمد .

زن تکرار کرد : « مگه خودت شام نمی خوری ؟ »

مرد سینی را جلو زن گرفت : « میل ندارم . خوابم می آد . »

زن دید که چشم های مرد سرخ شده . مرد آبِ بینی اش را بالا کشید . زن بد خُلق شد : « هر شب کارِت همینه . مدام یا قهری یا غُر می زنی … »

مرد سینی را روی میز گذاشت و گفت : « آره ، وقتی که زنِ آدم صبح می ره این وقتِ شب می آد … انگار نه انگار که شوهری داره ، بچه ای داره … »

زن که سرش پایین بود و داشت با درِ قندان بازی می کرد صدایش درآمد : « از بوق سگ می رم جون می کَنم که یه لقمه نون در بیارم بریزم تو شکمِ صاحب مردة شما … »

مرد ، عصبانی ، گفت : « مگه فقط تو زنی ؟ مگه زن های دیگه چی کار می کنن ؟ »

زن فریاد زد : « بلند می شم ها ! »

مرد گفت : « بلند شو ! بلند شو ببینم چی کار می کنی ! مگه بارِ اولته ؟ »

زن با مشت روی میز کوبید : « بس کن دیگه ! »

مرد با هر دو دست موهای خودش را کشید : « می خوام جیغ بزنم … جیغ … »

که یکهو زن کنترلش را از دست داد و قندان را به طرفش پرت کرد . قندانِ چینی در هوا چرخی زد و به سرِ مرد خورد . مرد فریادی کشید و پشتِ یکی از مبل های دو نفره روی زمین ولو شد . قندها که در هوا پخش شده بودند مثل نُقلی که روی سرِ عروس می ریزند روی سرِ مرد ریختند …

زن فکر کرد صدای فریادِ مرد را شنیده و یکهو به خودش آمد … دید همچنان روی مبل نشسته و مجلة زنان روی پایش است . با خیال راحت ، مجله را ورق زد و لحظاتی به فکر فرو رفت . بعد لبخندِ آرامی زد و به تلفن نگاه کرد . بلند شد و به سمت تلفن رفت و شماره گرفت .

صدایی از آن طرف گفت : « بفرمایید . »

زن گفت : « سلام زری ، چطوری ؟ ببین ، مجلة زنان این شماره رو خریده ی ؟ »

صدا گفت : « آره ، اما اونقدر کار دارم که هنوز وقت نکرده م ورق بزنم . »

زن گفت : « ببین ، صفحة مردانِ شو حتماً بخون . یه داستانِ قشنگ داره . نمی دونم نویسنده ش زنه یا مرد . فکر کنم اسمِ مستعاره … حتماً بخون . ببین ، به اشی هم زنگ بزن بگو . من هم زنگ می زنم به آذر … »

زن یکهو چشمش به قندهایی افتاد که کنار مبل روی زمین افتاده بود . بعد پاهای بی جانی را دید که از پشتِ مبل بیرون آمده بودند . طرحِ شادِ گل های پیژامه برایش آشنا بود .

صدا مدام می گفت : « الو ، الو … »

زن گوشی را رها کرد و آهسته و با وحشت به سمتِ مبل رفت . ناگهان شوهرش را دید که به پشت روی زمین افتاده و ردی از خون روی شقیقه اش خشک شده !

حسین مرتضاییان آبکنار