داستانی كه میخوانید واقعی و بر پایه حقیقت است. فقط خدا میداند چرا این اتفاق برای من افتاد و چرا من انتخاب شدم تا شاهد لطف و عشق خدا باشم.
من در كانادا متولد شدم. در كودكی پدر و مادرم را از دست دادم و از آن پس دایی و زن داییام مرا مثل فرزندان خودشان بزرگ كردند. آنها همسایهای به نام خانم و آقای بروك داشتند. چند سال بعد خانم بروك به شدت بیمار شد و پزشكان توصیه كردند تغییر آب و هوا برای او خوب است. به همین خاطر آنها جلای وطن كردند و به پورتلند در ایالت اورگون رفتند.
مدتی بعد شنیدیم كه آنها افراد مومنی شدهاند و هر شب به كلیسا میروند چون خانم بروك به خاطر نذر و نیاز درمان شده بود. كنجكاو شده بودم. من چندان تمایلات مذهبی نداشتم به همین خاطر یك روز تصمیم گرفتم پیش آنها بروم و ببینم چه خبر شده است. فكر میكنم این خدا بود كه میخواست راه درست را به من نشان دهد و مرا در این مسیر قرار داد. خانم و آقای بروك خیلی چیزها برایم تعریف كردند ولی من قانع نشدم اما ناگهان همانجا كاری برایم پیدا شد و من به عنوان دستیار مهندس در یك آسیاب آبی مشغول به كار شدم.
روز اول جولای سال 1924 اولین روز كاری من بود. ساعت، یك و نیم بعدازظهر را نشان میداد. ما داشتیم چند میله آسیاب را اره میكردیم. این میلهها در فاصله هفده هجده متری بر فراز رودخانه بودند و كمی پایینتر، رودخانه به یك دریاچه منتهی میشد. ناگهان من از بالای آسیاب افتادم. در مسیر سقوط، بدنم با چندین میله برخورد كرد و در انتها به رودخانه افتادم و آب مرا به دریاچه برد. وقتی سرانجام كارگران مرا پیدا كردند چهل و پنج دقیقه از سقوط من گذشته بود اتفاقاتی كه میخوانید در همان چهل و پنج دقیقه افتاد. من در این دنیا مردم ولی در دنیای دیگری زنده بودم. هیچ زمانی هدر نرفت و من در آن چهل و پنج دقیقه بیشتر از تمام عمرم در این دنیا آموختم. یادم میآید كه از داربست پایین افتادم و بعد… در برابر اقیانوسی از آتش ایستاده بودم. این وحشتناكترین و مهیبترین تصویری است كه هركس ممكن است به چشم ببیند. در كنار آن آتش آبیسوزان كه زبانه میكشید و میچرخید ایستاده بودم. تا چشم كار میكرد همان بود. دریاچهای از آتش. هیچكس در آن نبود. افرادی را كه میشناختم و میدانستم مردهاند در آن جا دیدم. یكی عمویم بود كه وقتی سیزده سال داشتم از مصرف بیش از حد مواد مرد. دیگری پسری بود كه در دوران مدرسه در اثر سرطان آرواره از دنیا رفت. او دو سال از من بزرگتر بود. ما یكدیگر را شناختیم ولی با هم حرف نزدیم. آنها هم مثل من مبهوت آن آتش عظیم شده بودند. مثل اینكه نمیتوانستند آنچه را كه میدیدند باور كنند. چهرههایشان حكایت از گیجی و سردرگمی داشت. آن صحنه اصلا با كلمات زمینی قابل توصیف نیست تنها چیزی كه میتوانم بگویم این است كه ما شاهد عینی روز قیامت بودیم. راهی برای فرار نبود. زندانی بود كه امیدی برای خروج از آن نداشتیم مگر اینكه نیرویی الهی پادرمیانی میكرد. با خود گفتم: «اگر میدانستم چنین روزی هست هر كاری میكردم كه از آن خلاص شوم ولی حیف…» در همان وقت فرشتهای را دیدم كه به سوی ما میآمد. فورا او را شناختم. او چهره ای محكم، مهربان و پرعطوفت داشت. از هیچ چیز نمیترسید. امید بزرگی در دلم رخنه كرد. دانستم او تنها كسی است كه میتواند منجی من باشد. با خود گفتم: «اگر فقط به سوی من بیاید و نگاهی به من بیندازد، مرا رها خواهد ساخت. او میداند چه كار كند.» او به جلو قدم برمیداشت ولی به من نگاه نمیكرد. ناگهان درست قبل از آنكه از كنارم بگذرد برگشت و نگاه عمیقی به من افكند و همان یك نگاه كافی بود. یك ثانیه بعد من برگشته بودم. روحم وارد بدنم شد. میتوانستم صدای دعاهای خانم بروك را بشنوم و بالاخره چشمانم را باز كردم.
پم و تجربهای رویایی
داستان زیر در شماره ماه آگوست سال 2003 در نشریه «ریدرز دایجست» به چاپ رسید. مورد «پم» موردی است كه تمام قوانین را كنار میزند و نشان میدهد دلایل شیمیایی و فیزیكی همیشه هم قطعی عمل نمیكنند. هر انسان متفكری با خواندن داستان پم و داستانهایی از این قبیل به این نكته میرسد كه روح «شناختی» است و حتی مرگ هم پایان راه آن نیست.
«پم رینولدز» 35 ساله و مادر سه فرزند در تابستان سال 1991 به خاطر تورم خطرناكی در مغز روی تخت جراحی دراز كشیده بود. دكتر «رابرت اسپتزلر» رییس «انستیتوی اعصاب بارو در «فونیكس» روی مغز او كار میكرد و چندین دستگاه حساس، علائم حیاتی او را كنترل میكردند. چشمان پم با چسب بسته شده و او كاملا بیهوش بود. كمی بعد از اینكه دكتر «اسپتزلر» اره جراحی را روشن كرد تا جمجمه او را سوراخ كند، پم خود را خارج از جسمش و بر فراز تخت، شناور یافت.
او از بالای شانههای جراح تمام مدت بدن بیحركت خود را میدید. پم از همان بالا میدید كه دكتر جراح با ارهای كه او فكر میكرد مسواك برقی است روی جمجمهاش كار میكند و بعدها تمام آن اتفاقات و گفتگوهای داخل اتاق عمل را موبهمو تعریف كرد. كمی پس از آغاز عمل جراحی، دكتر «اسپتزلر» گفت كه خون بدن پم كم شده است و وضعیت او بحرانی و خطرناك است. همان وقت بود كه تمام دستگاهها اعلام كردند پم مرده است و هیچ علائم حیاتی ندارد.
پم از اتاق جراحی خارج شد و خود را در آستانه تونلی مشاهده كرد كه انتهای آن میدرخشید. در پایان این تونل پم فامیلها و دوستانش را دید كه در انتظار او هستند. تمام آنها را میشناخت همان عزیزانی بودند كه زمانی تك تك آنها را از دست داده بود و در فراق آنها گریسته بود. در میان این دوستان و آشنایان مادربزرگش را دید. مادربزرگی كه او را میپرستید و مرگ او برایش از همه سختتر بود. از دیدن آنها از شادی لبریز شد. مادربزرگ چهره بشاشی داشت. انگار جوان شده بود. تمام نگرانیها و ناراحتیها از جان پم رخت بربستند و او یك آن آرامش غیرمنتظرهای را تجربه كرد. دوست داشت تا ابد در آنجا بماند. عمویش را دید. عمو به طرف پم آمد و در نگاه عمیقش به او فهماند كه باید برگردد. پم علاقهای به این كار نداشت. از بودن در میان آنها لذت میبرد ولی گویی چارهای نبود. باید برمیگشت و برگشت. بازگشت دوباره برای پم احساسی خاص و دردآلود به همراه داشت. انگار ناگهان او را به استخری از یخ انداخته باشند.