حكایت خورشید و باد

مجموعه : داستان
روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به دیگری ابراز برتری میكرد، باد به خورشید می گفت كه من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا میكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان كنیم، خب حالا چه طوری؟

دیدند مردی در حال عبور بود كه كتی به تن داشت. باد گفت كه من میتوانم كت آن مرد را از تنش در بیاورم، خورشید گفت پس شروع كن. باد وزید و وزید، با تمام قدرتی كه داشت به زیر كت این مرد می كوبید، در این هنگام مرد كه دید نزدیك است كتش را از دست بدهد، دكمه های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبید.

باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید كرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمی توانی.

خورشید گفت تلاشم را می كنم و شروع كرد به تابیدن، پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم كرد. مرد كه تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ كت خود داشت دید كه ناگهان هوا تغییر كرده و با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت كرد.

با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید كه دیگر نیازی به اینكه كت را به تن داشته باشد نیست بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی كت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.

باد سر به زیر انداخت و فهمید كه خورشید پر عشق و محبت كه بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او كه می خواست به زور كاری را به انجام برساند قویتر است.