شیر و گرگ و روباهی با هم رفیق شدند و برای شکار به دشت و کوه رفتند . گرگ و روباه در رکاب شیر به بیشه کوه رفتند و سه حیوان را که عبارت بودند از گاو کوهی و بز کوهی و خرگوش شکار کردند.
گرگ بدون توجه به اینکه شیر سلطان حیوانات است و اختیار و انتخاب با اوست با روباه زمزمه کرد که لابد شیر مانند شاهان دادگستر سهمیه آنها را خواهد داد.
شیر از خیالات و طمع آنها آگاه شد ولی در ظاهر خندان بود و وانمود نمی کرد دل پری از آنها دارد. تا اینکه شیر به گرگ گفت این جانوران شکار شده را عادلانه به نیابت از طرف من تقسیم کن .
گرگ گفت. ای شیر چون تو بزرگ هستی گاو وحشی از آن تو باشد و بز کوهی چون میان قامت است مال من که میانه هستم و خرگوش نیز به مناسبت کوچکی مال روباه باشد که از همه کوچکتر است .
شیر ناراحت شد و گفت : تا من هستم تو (ما و تو) می کنی؟
سپس بر سر گرگ جهید و او را پاره پاره کرد.
روباه این منظره را دید و از این حادثه تجربه آموخت و عبرت گرفت . به طوری که وقتی شیر به روباه گفت اینک تو این شکار ها را تقسیم کن روباه از روی چاره اندیشی و سیاست گفت:
قربان این گاو فربه برای چاشت شما باشد و این بزکوهی برای ظهر و نهار شما باشد و آن خرگوش برای شام و شب شما باشد.
ای روبه تو عدل افروختی این چنین قسمت ز که آموختی
ازکجا آموختی این ای بزرگ گفت ای شاه جهان از حال گرگ
روبها ! چون جملگی ما را شدی چونت آزاریم چون تو ما شدی
ما تو را و جمله آشکاران تو را پای بر گردون هفتم نه بر آ
چون گرفتی عبرت از گرگ دنی پس تو روبه نیستی شیر منی
و روباه سپاسگزاری کرد.
استخوان و پشم آن گرگان عیان بنگرید و پند گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و بار چون شنید انجام فرعونان و عاد
پس سپاس او را که ما را در جهان کرد پیدا از پس پیشینیان