خانواده ای كه از هم پاشید

مجموعه : داستان
در  جزیره ای دورافتاده در دامنه های صاف خلیج بارنتوك، خانواده ای ماهیگیر زندگی می كردند به نام پروت. هفت نفری می شدند و تنها ساكنان جزیره بودند. با كنسرو و ذرت و كنسرو گوجه فرنگی، قورمه گوشت اردك، نان تمام گندم، گوشت لاك پشت، برنجك، خرچنگ، پنیر، زیتون درشت و مربای خانگی انگور روزگار می گذراندند. بابا پروت هم گه گاه […] و همه لبی  تر می كردند.افراد خانواده پروت جزیره را دوست داشتند و با میل آنجا را برای زندگی انتخاب كرده بودند. زمستان ها كه كار و بار چندانی نبود، مثل بسیاری از خرس ها، شبانه روز می خوابیدند. تابستان ها، صدف خوراكی صید می كردند و با روشن كردن چند گردونه آتش، روز چهارم ژوئیه را گرامی می داشتند. هرگز سابقه نداشت كه كسی از خانواده پروت به آپاندیس حاد مبتلا شده باشد و وقتی یكی از پروت ها، دردی در پهلویش حس می كرد، هرگز به این فكر نمی افتاد كه درد در پهلوی راست است یا در پهلوی چپ و همین طور منتظر می ماند تا درد خوب شود و خوب هم می شد.
یك زمستان بسیار سخت، خلیج بارنتوك سراسر یخ بست و خانواده پروت در جزیره تك و تنها ماندند. نه می توانستند با قایق به مركز ایالت بروند، چون لایه های یخ ضخامت زیادی داشت و نه قادر بودند تا آن سوی ساحل روی یخ قدم بردارند، چون لایه های یخ بسیار نامطمئن و خطرناك بودند. اما از آنجا كه هیچ یك از پروت ها با آن سوی ساحل كاری نداشت، به جز البته دریافت نامه های پستی (كه تماماً نامه های معمولی و غیرسفارشی بود) بود و نبود یخبندان فرق چندانی نمی كرد. در خانه ماندند، خودشان را گرم كردند و غذای سیری خوردند، و وقتی كار واجب تری نبود كه بكنند، نشستند و به بازی یك قل و دوقل مشغول شدند. زمستان به آرامی می گذشت اگر البته بنده خدایی در مركز، به یاد نمی آورد كه پروت ها، آنجا در یخ و یخبندان خلیج گرفتار آمده اند. این خبر دهان به دهان گشت و در سراسر ایالت پخش شد و عاقبت به گوش رئیس پلیس ایالت رسید كه او هم فی الفور به خبرگزاری «پاته» و ارتش ایالات متحده خبر داد.
ارتش اول از همه به آنجا رسید، با سه هواپیمای بمب افكن از پایگاه لنگلی كه با ارتفاع كم روی جزیره به پرواز درآمدند و بسته هایی از برگه خشك زردآلو و گرداله های كوچك گوشت و سبزی نمك سود روی جزیره ریختند كه پروت ها آنها را خیلی هم دوست نداشتند. بعد هواپیمای گروه فیلمبرداری خبری رسید كه كوچك تر از هواپیماهای بمب افكن بود و مجهز به چوب های اسكی و روی منطقه ای پوشیده از برف در مرز شمالی جزیره فرود آمد. در این اثنا، سرگرد بالك، رئیس پلیس ایالتی كه با خبر شده بود یكی از بچه های پروت آپاندیس دارد و باید برای او كاری كرد، ترتیباتی داد تا گروهی همراه چند سگ آزموده با هواپیما از لاكونیا در ایالت نیوهمپشایر به محل اعزام شود و همچنین ترتیباتی داد تا جوخه ای از افراد پلیس به محل بروند بلكه بتوانند برای عبور از یخبندان و باز كردن راهی به جزیره چاره ای بیندیشند. غروب ریزش برف آغاز شد، و در طول شب، سه تن از گروه نجات در فاصله نیم مایلی از ساحل جانشان را از دست دادند چون سعی می كردند از یك قطعه یخ به روی قطعه ای دیگر بپرند.
هواپیمایی كه سگ های سورتمه را حمل می كرد، دیگر به آسمان نیوانگلند جنوبی رسیده بود كه بال هایش منجمد شد و تا خلبان خواست برای فرودی اجباری چرخی بزند، تكه استخوان درشتی كه یكی از سگ ها با خود آورده بود، در حفره جعبه تقسیم كنترل مركزی فرو رفت و هواپیما شیرجه ای سراشیبی زد و به پهلوی یك نیروگاه اصابت كرد و خلبان و همه سگ ها در دم كشته شدند و والتر رینگ استد، پلاك ? از شماره ???? خیابان گاردن ویو، استنفورد، كانكتیكات به طرز مهلكی زخمی شد.
چیزی به نیمه شب نمانده بود كه خبر آپاندیس به خانه خود پروت ها رسید، وقتی كه یك هلی كوپتر از نوع اتوجیرو از سرویس خبرگزاری بین المللی هرست، در دل توفان فرود آمد و خبرنگاران به جناب پروت خبر دادند كه پسر بزرگش، چارلز مریض است و لازم است او را برای یك عمل اضطراری به بالتیمور ببرند. خانم پروت مخالفت كرد اما چارلز گفت كه بله، پهلویش قدری درد می كند و ماجرا با سوار شدن او بر اتوجیرو فیصله یافت.
بیست دقیقه بعد هواپیمای دیگری رسید كه یك جراح، دو پرستار آزموده، و آقایی از شركت خبرپراكنی ملی را آورد، و پسر دوم پروت، چستر را در آشپزخانه منزل پروت با پخش جزئیات آن از شبكه آبی رنگ، تحت یك عمل جراحی اختصاصی قرار دادند. این جوان در همان روزهای اول بعد از بیماری، بر اثر خوردن برگه های خشك زردآلو به رحمت ایزدی پیوست، اما چارلز، آن پسر دیگر، بعد از یك دوره نقاهت طولانی بهبود یافت و در روزهای گرم اول فصل بهار به جزیره برگشت.چارلز متوجه شد كه در جزیره دگرگونی های زیادی رخ داده است. خانه به كلی ویران شده بود، در سومین و آخرین شب عملیات نجات، وقتی كه فشفشه منوری از یكی از هواپیماهایی كه قصد بازگشت داشته، فرو می افتد و در درون سطل زباله ای كه در ایوان خانه بوده جا می گیرد و خانه به آتش كشیده می شود. بعد از آتش سوزی، جناب پروت، گویا خانواده اش را به یك پناهگاه فوری و اضطراری می برد كه گویندگان رادیو در آنجا برپا كرده بودند و آنها در آنجا تحت شرایط سخت زندگی می كنند تا شبی كه همه اعضای خانواده بر اثر نوشیدن محلولی آمیخته با ده درصد اسیدكربولیك كه جراح از خود به جا گذاشته بود و بابا پروت آن را به جای الكل طبی اشتباه گرفته بود، همگی یكسره نیست و نابود می شوند.خلیج بارنتوك از دید چارلز جای متفاوتی به نظر می رسید و پس از آن كه مراسم تدفین آبرومندانه ای برای افراد فامیل برگزار كرد، جزیره آبا و اجدادی اش را ترك گفت و رفت تا در مركز ایالت به زندگی اش ادامه دهد.

یی.بی.وایت – ترجمه صفدر تقی زاده