داستان کوتاه ◄ فرمانروا وسردار

مجموعه : داستان
فرمانروایی كه می كوشید تا مرزهای جنوبی كشورش را گسترش دهد، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسیدكه خشم فرمانروا رابرانگیخت ، بنا براین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار كرد . عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا در آمدند و برای محاكمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند. فرمانروا از سردار پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت كنم ، چه میكنی ؟

سردار پاسخ داد : ای فرمانروار، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود. فرمانروا پرسید : و اگر از جان همسرت در گذرم ، آن گاه چه خواهی كرد؟

سردار گفت : آن وقت جانم را فدایت خواهم كرد ! فرمانروا از پاسخی كه شنید آن چنان یكه خورد كه نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلكه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب كرد.

سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسرای كاخ فرمانروا چقدر زیبا بود ؟ دقت كردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت : راستش رابخواهی ، من به هیچ چیز توجه نكردم .

سردار با تعجب پرسید : پس حواست كجا بود ؟ همسرش در حالی كه به چشمان سردار نگاه میكرد به او گفت : تمام حواسم به تو بود . به چهره مردی نگاه میكردم كه گفت حاضر است به خاطر من جانش را فد ا كند!