راز روزهای جوانی

مجموعه : داستان
می خواستم باور نكنم ، با خود و توهم سنگینی كه تمام ذهنم را در خواب و بیداری احاطه كرده بود،می جنگیدم … لحظه ای دغدغه تشویش برانگیز این احساس كه می رفت تا به حقیقت غیر قابل انكاری مبدل شود، دست از من برنمی داشت . هیچ وقت باور نمی كردم … نتیجه سی و پنج سال زندگی مشترك تا این اندازه ، پوچی ، افسردگی و نفرت برایم به ارمغان داشته باشد.
چگونه ممكن است سی و پنج سال با مردی زندگی كنی كه خیال می كنی ، خوب زیر و بم شخصیت وروحیاتش را می شناسی و آنوقت ناگهان حادثه ای موجب شود، از آن خواب عمیق بیدار شوی و آن بیداری از هزار كابوس برایت تلخ تر باشد؟ من باور دارم زندگی بازیهای غریبی دارد اما نمی توانم به آنچه می بینم اعتماد كنم ، دلم نمی خواهد اسیر بی اعتمادی ، آن هم نسبت به كسی شوم كه عمری را در سختی ومشكلات و در شادی و غم شانه به شانه اش سپری كرده ام .

او همیشه با من و بچه ها بوده است . نه … نه …. این حقیقت ندارد، صداهای گنگی را اطرافم می شنوم ، انگاربا پتكی به سرم می كوبند… احساس خستگی و كوفتگی شدیدی بر وجودم سنگینی می كند. در عضلات دست و پایم درد مثل ماری سمی می رسد و مرا می گزد، سوزشی ناگهانی در روی دستم احساس می كنم وباز صداهایی كه بالای سرم شنیده می شود و بعد در خاموشی گنگی فرو می روم .
فشار خونش دوباره پائین افتاده ، یه دیازپام توی سرم بزنین …
چشم آقای دكتر، چند دقیقه پیش حالشون خوب بود با هم حرف زدیم ، به نظر خوشحال و سرحال می رسید… راجع به خانوادش برایم گفت ولی چند دقیقه بعد ناگهان چهره اش مهتابی شد، حس كردم دستش یخ كرده .
انگار چیزی كه می خواست بگه یادش رفت .
شاید یاد چیزی افتاده كه باعث شوكه شدنش شده … مثلا یاد یه خاطره تلخ یا حتی شیرین در گذشته ،وقتی بهوش اومد حتما خبرم كنین ، سعی كنین آرومش كنین از چیزی كه ممكنه دوباره براش ایجاد هیجان شدیدی بكنه ، حرف نزنین ، خونوادش برای دیدنش امروز نیومدن …؟
چرا آقای دكتر… بنظر پسر و دخترش اومدن دیدنش … اون موقع حالش خوب بود… به نظر زن قوی وسالمی می رسه … عجیبه … ممكنه این افت فشار خون و ضعف و بی هوشی ناشی از جراحی باشه …؟
ایشون دو روز پیش جراحی كرده ، طی دو روز گذشته هم حالش خوب بوده ، خوشبختانه غده ای هم كه از سینه شون در آوردیم ، حجیم نبود… بهر حال بهتره بیشتر مراقب حالش باشین .
چشم آقای دكتر… متشكرم …
خداحافظ
خداحافظ آقای دكتر
نمی دانم چقدر در بیهوشی گذشت ، چشمهایم را كه باز كردم ، فضای اتاق تقریبا در دریایی از تاریكی غرق شده بود، فقط از پنجره اتاق 301 بیمارستان كه دو روز است در آن بستری هستم ، نور چراغ های دور ونزدیك ، خانه ها و خیابانها، چشمك می زند… سعی كردم ، جهت عقربه های ساعت دیواری را بخوانم ، بنظرحدود 10 شب می رسید احساس ضعف داشتم ، یادم نمی آمد، شام خورده ام یا نه ؟
نمی دانم چرا ناگهان دلم هوس خوردن پیتزاكرده بود عجیب بود، چون در حالت طبیعی اصلامیلی به خوردن پیتزا ندارم ، دخترم سحر و دوپسرم سهیل و سینا عاشق پیتزا هستند، ولی هر وقت قرار است ، غذا از بیرون تهیه كنیم ، من ترجیح می دهم مطابق ذائقه قدیمی خودم ، غذاهای معمول را بخورم …
سحر بارها اصرار كرده ، حداقل برشی ازپیتزایش را امتحان كنم ، ولی من به بهانه ناراحتی معده ، كه هیچ وقت هم وجود نداشته است ، ازخوردن چیزی كه بنظرم تركیبش نامعلوم است ،سرباز می زنم ولی حالا روی تخت این بیمارستان هوس خوردن پیتزای پپرونی به سرم افتاده است .
به ، به … پس بهوش اومدین ، شما كه منوترسوندین حالا بهترین ؟ دلم با شنیدن صدای مهربان و آشنای او دوباره لرزید و دوباره كابوس چند ساعت پیش مثل دیوی وحشی و سركش درمقابلم قد علم كرد، سعی كردم خودم را كنترل كنم ، دخترك پرستار مات و مبهوت در من می نگریست .
چیزی شده ؟ از چیزی نگران هستین ؟ اگه مشكل خاصی هست كه من می تونم ، واستون حلش كنم خب ، بگین …
سرم را به علامت منفی تكان دادم . اما اودوباره پرسید:
خب شاید فقط بشنوم … و اونوقت حالتون بهتر بشه ، می دونین گاهی وقتا منم وقتی دلم می گیره یا احساس تنهایی می كنم یا از كسی می رنجم می رم توی اتاقم و در رو هم می بندم بعدش با صدای آروم شروع می كنم واسه خودم ،و در و دیوار درد و دل می كنم تا بعدش احساس می كنم خیلی سبك تر و راحت تر شدم …
همه آدما حرفهایی واسه درد دل كردن دارن …
تو چی ، تو چه چیزی واسه درد دل كردن داری ، تو كه هنوز ازدواج نكردی دختر جون خیلی جونتر از اون هستی كه درد دل جدی وسنگینی داشته باشی .
بعد آه عمیقی از ته دل كشیدم و ادامه دادم :
از من می شنوی واسه این كه تا آخر عمرراحت باشی ، قید ازدواج رو واسه همیشه بزن ،وقت تلف كردنه ، حیف عمر آدم كه پای دوست داشتن ، عاشق شدن و دل باختن و چه می دونم ،جون دادن و قربون و صدقه رفتن بگذره … بعدتازه آخرش چشم بازكنی و ببینی یه عمر باهات بازی كردن ، به شعورت توهین كردن ، یه عمر تو بایه آدمی زندگی كردی كه دوستش داشتی ، وقتی مریض شد بالای سرش نشستی و وقتی از اون بالاافتاد تو دستش رو گرفتی و اون موقعی كه كم آورد فقط تو بودی كه امید بهش دادی و حتی هرچی داشتی به پاهاش ریختی تا دوباره مردت سرپاش بایسته و دوباره خیالش راحت بشه و كار وكاسبی كنه ، بعد درست وقتی از پا افتادی و ضعف همه وجودت رو گرفت ، یه دفعه می بینی هیشكی پشت سرت نیست ، حتی همون مردی كه یه عمرپشت و پناهش بودی ، اونوقت خیلی دردت می یاد، خیلی ناامید و مایوس می شی … اما من هرچی بگم تو حالا نمی فهمی چی می گم … فقطاز من می شنوی ازدواج نكن .
پرستار جوان خندید، شانه هایش را به علامت تعجب و شاید هم بی تفاوتی بالا انداخت نمی دانستم باید از او متنفر باشم یا دوستش داشته باشم ؟ او سه شبانه روز است كه مسئولیت مراقبت از من را برعهده دارد… وقتی برای جراحی غده ای كه در ناحیه سینه ام قرار داشت در این بیمارستان بستری شدم ، علی رغم شهامت زیادی كه در خود احساس می كردم ، فقط او بود كه قوت قلب مضاعفی به من بخشید، ندایی درونی مرا به سوی او كشاند. چشمهای گرد و عسلی اش به شدت شبیه چشمهای پسر دومم «سینا» بود.
سینا تازه در رشته مهندسی عمران فارغ التحصیل شده و خود برای شركت در كنكورفوق لیسانس آماده می كرد. این پرستار مهربان باآن چهره بشاش و روحیه شاد و پرانرژی می تواندهمسر بسیار مناسبی برای سینای من باشد.
دلم می خواست بیشتر درباره او بدانم . او ازهمان آغاز كنجكاوی من هیچ ممانعتی و یامقاومتی در برایر پرسشهایم به خرج نداد.
ما دو تا هستیم دو خواهر دو قلو، من و نسیم ، بااین كه دوقلو هستیم اون برعكس من اصلا دل وجرات بیمارستان اومدن و خون دیدن نداره ،اون اهل هنره ، شعر می گه ، قصه می نویسه ، بعضی وقتا هم واسه دل خودش یا خوشایند مامان و بابایه آهنگی با سه تارش می زنه . اكثر دوستانش برعكس اون تا حالا چند باری با من اومدن بیمارستان … حتی داخل بخش های ممنوعه سرك كشیدن ولی خواهرم به محض این كه بوی الكل زیر دماغش بخوره ، غش می كنه … خب این طوریه دیگه هر كسی یه جوریه …
زندگیمون خوبه … یه خونه خوب ، با یه باغچه قشنگ داشتیم . بعد وقتی ما دبیرستان بودیم بابااونجا رو فروخت و یه آپارتمان توی «شهرك غرب » واسمون خرید. حالا اونجا زندگی می كنیم یه 10، 12 سالی هست . مامان قبلا معلم ریاضی بود، اما خیلی وقت پیش یعنی از وقتی كه ما توی راهنمایی درس می خوندیم خودش رو باز خریدكرد…
راستش یه زندگی كاملا معمولی داشتیم … ولی خب من از بچگی همیشه دلم می خواست ای كاش اینهمه چیز نداشتیم اما عوض اونا بابا بیشترپیشمون بود… البته دیگه مهم نیس . ببخشین سردرد دلم باز شد، راستی الان حالتون چطوره ؟
خوبم … خوبم … خوب داشتی می گفتی …
آقای دكتر گفته مراقبتون باشم یه وقت دوباره حالتون بهم نخوره …
نه ، نه … خیالتون راحت باشه ، وقتی باهات حرف می زنم راحتترم ، تو منو یاد دخترم می اندازی .
ممنون … شما چند تا دختر دارین ؟
یه دونه … داروسازی می خونه اسمش «سحره » دو تا هم پسر دارم «سهیل » و «سینا».
زنده باشن ، داغشون رو نبینین .
ممنون دخترم . بچه ها بزرگ می شن بزرگهاپیر می شن ، بعدم تا به خودشون بیان و بخوان اززندگی لذت ببرن ، مرگ بدون خبر از راه می رسه
خدا نكنه مادر جون ، حالا زود كه از مرگ حرف بزنین .
مرگ كه زود و دیر نداره . دختر جون این روزا كه آدم می شنوه جوون 30 ساله سكته كرده و مرده ، یا اینهمه مریضی و تصادف هست دیگه ،نمی شه زیاد روی سن و سال حساب باز كرد.
نمی دونم ولی من عادت كردم ، مردن رو مال آدمای خیلی خیلی پیر می دونم . البته كوچك كه بودم دو دفعه دو تا از دوستای صمیمی ام رو ازدست دادم ، یكی شون تصادف كرد و یكی دیگه شون كه خوانوادش واسه تعطیلات تابستون رفته بود شمال ، واسه آب تنی رفت توی دریا و دیگه در نیومد. هیچ وقت یادم نمی ره . روزی كه مامانش اومد خبر غرق شدن «ندا» رو بده ، من توی دفتر مدرسه داشتم ، برنامه امتحانی ثلث آخررو می نوشتم ، سرجام خشكم زد. باورم نمی شدبعدش دیگه نفهمیدم چی شد. بنظرم غش كردم ،یه وقتی به خودم اومدم كه دیدم توی دفترمدرسه دراز به دراز روی كاناپه راحتی درازكشیده ام . بعد از اون روز من از دریا بدم می اومد،دیگه حتی حاضر نشدم به استخر پا بزارم .
من بجز آب ، از تنهایی و تاریكی هم می ترسم .درست مثل بچه ها… خنده داره … نه ؟
نه ، واسه چی … منم از بعضی چیزا می ترسم
مثلا مثل چی ؟
مثل پیری . مثل فراموشی ، مثل این كه بهم دروغ بگن . یا یه عمر وانمود كنن به آدم علاقه دارن . راست می گن بعد… همچی دروغ باشه یه دفعه به خودت بیای و ببینی تموم عمر و آرزو ورویاهات رو باختی ، همه رو یه جا فدا كردی ،فدای اونی كه به خیالت دوستت داشته .نمی توانستم از فرو چكیدن اشكهایم جلوگیری كنم . پرستار جوان ، مات و مبهوت به من چشم دوخته بود…
از بی وفایی حرف نزنین ، خودم یه جورایی تجربه اش كردم … من تا حالا واسه كسی درددل نكردم خانم . نمی دونم درسته یا نه ، دكتر گفته شمانباید هیجان داشته باشین … بهتره بخوابین ، بعدا باهم حرف می زنیم .
نه ، نه ، حالم خوبه ، خیلی خوبم دخترم . اگه حالا حرف می زنم ، آرامش ندارم ، آدم گاهی وقتابهتره بگه تا راحت بشه . دلم می خواد می تونستم داد بزنم .
شما دیگه چرا؟ مگه از زندگیتون راضی نیستین . واسم گفتن كه زندگی خوبی داشتین مگه نه این كه حالا هم بچه هاتون بزرگ شدن و سر وسامون پیدا كردن ؟
چرا… دختر جون … چرا…
این خودش چیز كمی نیس … می دونین من وخواهرم همه چیز داشتیم ولی هیچ وقت مثل بقیه پدر نداشتیم … دائم بخاطر كارش از ما دوره …دائم سفره … مادر یه عمر این وضع رو تحمل كرده ، همیشه گفته ، آقا خسرو رفته سفر… خیلی واسه راحتی من و بچه ها زحمت می كشه … ما همه چی داریم … یه آپارتمان خوب ، ماشین و زندگی رو به راه ، اما یه پدر نصفه و نیمه … مادری كه سالهاست بخاطر رماتیسم و ناراحتی قلبی مریض ورنجوره … دوباره قلبش رو عمل جراحی كردن هیچ وقت بابا بالای سرش نبوده ، اون فقط پول می ده دو سه روزی پیداش می شه و باز میره سفربارها بهش گفتیم تو با این همه پول كه نیازی به این همه كار نداری ولی می خنده و می گه ، پول ،پول می یاره … ما هیچ وقت سر از كاراش درنمی یاریم … برو بچه های فامیل و همكلاسی های من و خواهرم همیشه به داشته های ما حسادت می كردن و حسرت می خوردن ، و ما هم غبطه باباهای اونا رو می خوردیم . روزگار غریبیه ، آدماهمیشه به اون كه دارن راضی نیستن . دلم می خواست خونمون یه مرد داشته باشه ، واسه همین دو سال پیش ، وقتی تازه درسم تموم شده بود و توی بیمارستان مشغول شدم ، بعد از مدتی باسعید آشنا شدم سعید انترن بود… به نظر جوون مهربون و احساسی می یومد… آدم آروم و بی سرو صدایی بود. سرش توی لاك خودش بود. ازاون بچه درس خونایی كه فقط تو فكر درس وكارشون هستن . ظاهر خوبی هم داشت ، خیلی ازهمكارا تو نخش بودن ولی خب قسمت من بود كه مورد توجهش باشم . كم كم بقیه فهمیدن ، بعضی هاحسودی می كردن ، بعضی ها هم بی تفاوت ازكنارم می گذشتن ، بالاخره ما با توافق خانواده هانامزد كردیم ، شش ماهی نامزد بودیم . بعد كم كم اختلافاتمان بالا گرفت ، قرار بود عقد كنیم . شایدم قسمت این بود كه زودتر بفهمیم كه به درد هم نمی خوریم . هیچ كدوم تقصیر نداشتیم ، چون هركدوممون دنبال آرزوهای خودمون بودیم . من اولش سعی كردم دست از رویاهام بردارم . ولی كم كم سعید به این وضع عادت كرد و دامنه خواسته هاش وسیع تر شد. هر چی می گذشت . باخودم بیشتر فاصله می گرفتم . گاهی وقتا اصلا انگاردیگه خودم نبودم . بالاخره كار به جایی رسید كه توی روی همدیگه وایستادیم … همون موقع بودكه فهمیدم بهتره همین جا همه چی تموم بشه سخت بود. ولی اتفاق افتاد، بعد، من از اون بیمارستان بیرون اومدم . اگه این اتفاق نمی افتاد.شاید الان اونجا رسمی شده بودم ، نمی دونم . بعداز كلی این در و اون در زدن ، اومدم اینجا.
دلت واسش تنگ نشده …؟
نمی دونم … سعی می كنم بهش فكر نكنم …ولی بهر حال یادآوریش آزارم می ده ، حتی گذشتن از هر جایی كه با هم اونجا رفتیم خریدكردیم یا چیزی خوردیم ، آزارم می ده . ولی بایدساخت . ما آدما ساخته شدیم تا لذت ببریم ، غم ببینیم ، بخندیم ، گریه كنیم … گول بخوریم چه می دونم ؟ شایدم گول بزنیم ؟
احساس فریب خوردگی ، احساس تلخیه ،مخصوصا كه از كسی رو دست بخوری كه یه عمری بعد از خدا می پرستیدیش … قبولش داشتی … سه تا بچه ازش داری … دوستش …
دیگر نتوانستم ادامه دهم ، سیل اشك ازدیدگانم روان شد، پرستار جوان نیز با من گریست … او نمی دانست من از چه كسی حرف می زنم ، او و مادرش با من و فرزندانم از یك شخص مشترك رو دست خورده ایم . از لحظه ای كه عكس خانوادگیش را به من نشان داد، این خوره به جانم افتاد… پدر این دختر جوان پدرفرزندان من نیز هست ، مردی كه 35 سال با اوزندگی كرده ام … و خیال می كردم او بهترین وقابل اعتمادترین مرد دنیاست .
هرچه فكر می كنم نمی توانم با خودم كنار بیایم چه چیز باعث شد من بعد از این همه وقت بر اثریك حادثه یعنی درمان دردی چون برداشتن یك غده ، به بیمارستان بیایم و آنوقت راز 27ساله همسرم را كشف كنم .
«شبنم دوراندیش » پرستار جوان 25 ساله ای است كه چشمها و نگاههای سینا پسر كوچكترم رادارد و صدا و طرز صحبت كردنش بی كم و كاست شبیه سحر من است .
من فقط 17 سال داشتم كه با خسرو ازدواج كردم . پدرم مالك زمین های كشاورزی بسیاری بود. او یكی از چند كشاورز نمونه ای بود كه به كشت زعفران می پرداخت . در عوض خسروجوان ساده و جسوری بود كه تازه در اداره برق نیشابور مشغول به كار شده بود. در آن شهركوچك همه خانواده ام را می شناختند و همه می دانستند حاج آقا دوراندیش به این راحتی تنهادخترش را به هر كسی نخواهد داد.
خسرو جوان صادقی بود. یك روز برای تعمیرو سیم كشی به خانه مان آمد و بعد سرنوشت من دگرگون شد. كسی باور نمی كرد پدرم راضی به این ازدواج شود. اگر می خواستم می توانستم خیلی چیزها داشته باشم . اما غرور جوانی و بلندپروازی مانع از آن شد كه از پدرم چیزی طلب كنم . خسرو چشم داشتی به اموال پدریم نشان نداد. ما با آنچه داشتیم خانه ای اجاره كردیم … واو رفته رفته در كارش جا افتاد بعد از سه سال خانه ای خریدیم ، سال بعد پدرم بر اثر عارضه قلبی در گذشت و ارثیه قابل توجهی دستم راگرفت ، خسرو اول زیر بار نمی رفت بعد با اصرارمن قرار شد بیاییم تهران ، زندگی خوبی به راه اندازیم . چند ماه بعد از آن ما به تهران آمدیم وماندگار شدیم و آن ارثیه پدری ، سرمایه ای شد تاخسرو خانه بخرد و مغازه اجاره كند و در كار فرش و گلیم و قالی وارد شود. رفته رفته كار كه رونق گرفت ، خسرو اداره را رها كرد و چسبید به بازار،من در طول این سالها هرگز نپرسیدم سهم من درزندگی چیست ، همین كه همه چیز بود و زندگی وفرزندانم را داشتم راضی بودم ، تا این كه دو سال پیش در اثر تصادف ، خسرو برای مدت طولانی زمین گیر شد، تا مدتها همه قطع امید كرده بودیم ،لااقل 20 روز را در كما گذراند، بعد از به هوش آمدن هم با آن بدن خرد شده قادر به كاری نبود… دو سال طول كشید تا او دوباره سر پا شد وتوانست با كمك عصا راه برود… هرگز آن راهی راكه از نیشابور و از آن خانه كوچك و قدیمی اجاره ای تا اینجا طی كرده ام را فراموش نمی كنم ، اما ادامه زندگی پس از گشوده شدن صندوقچه راز 27 ساله شوهرم ، آسان نیست .