زبان می تواند سر آدم را بر باد بدهد(بر اساس حكایتی از كتاب جوامع الحكایات):

مجموعه : داستان
پادشاهی با وزیر و سر داران و نزدیكانش به شكار می رفت. همین كه آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یكی از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟ جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد كه نباید این راز را با كسی در میان بگذاری .جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه. پادشاه گفت: من حس می كنم برادرم می خواهد مرا نابود كند و به جای من بنشیند.از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و كوچكترین حركتش را به من خبر بدهی. جاهد گفت: اطاعت می كنم سرور من. دو سه ماه گذشت و سر انجام یك روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد. برادر پادشاه از جاهد تشكر كرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست.جاهد بسیار خوشحال شد و یقین كرد كه پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حكومت، جاهد را خواست و دستور كشتن او را داد. جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من كه گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی كردم و راز مهمی را برایت گفتم. پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی كرده ای و آن فاش كردن راز برادرم است، من به كسی كه یك راز را فاش كند . نمی توانم اطمینان كنم و یقین دارم تو روزی راز های مرا هم فاش می كنی .