زن او را دید که اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید…
زن در حالی که داخل آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : "چی شده ؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"
شوهرش نگاهش را از قهوهاش بر میدارد و میگوید : هیچی فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات میکردیم، یادته؟
زن که حسابی تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، گفت: "آره یادمه…"
شوهرش به سختی گفت:
_ یادته که پدرت ما رو وقتی که رو صندلی عقب ماشین بودیم، پیدا کرد؟
_آره یادمه (در حالی که بر روی صندلی کنار شوهرش نشست…)
_یادته وقتی پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان
؟!_آره اونم یادمه…
مرد آهی میکشد و میگوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم