زن و ببر (براساس داستانی از كتاب چهل طوطی):

مجموعه : داستان
زنی با دو پسر كوچكش از میان جنگل می گذشت، ببری رسید و خواست به آن ها حمله كند. و آن ها را بكشد و بخورد.زن اول خیلی ترسید اما ناگهان فكری به خاطرش رسید و به بچه هایش گفت:چرا برای خوردن این ببر با هم دعوا می كنید؟ فعلآ همین یك ببر را بخورید، بعد یك ببر دیگر پیدا می كنم. ببر فكر كرد آن زن و بچه هایش خیلی شجاع هستند و بر گشت و پا به فرار گذاشت.چند لحظه بعد شغالی را دید و شغال پرسید چرا فرار می كنی؟ ببر گفت: یك زن و دو بچه اش به جنگل آمده اند آن ها ببر خوار هستند و من دارم فرار می كنم.شغال خندید و گفت: عجب تو از آدم ها می ترسی ، بگذار من بر پشت تو سوار شوم و با هم پیش آدم ها برویم تا به تو نشان بدهم می توانی آن ها را به آسانی بكشی و بخوری.بعد روی پشت ببر پرید و ببر هم به جایی كه زن و بچه ها را دیده بود برگشت. زن باز هم ترسید اما دوباره فكرش را به كار انداخت و به شغال گفت: ای شغال پست فطرت، تو همیشه سه تا ببر برای من و بچه هایم می آوردی، حالا چرا فقط یكی آورده ای؟! ببر این بار خیلی بیشتر ترسید و بر گشت و همان طور كه شغال روی پشتش بود با سرعت گریخت. شغال خودش را با زحمت روی پشت ببر نگه داشت و هر لحظه به سمتی كج می شد و داشت بر زمین می خورد. سر انجام ببر به رود خانه ای رسید و از ترس به میان رود خانه پرید و شغال غرق شد و ببر با زحمت شنا كرد و به آن سمت رودخانه رفت اما از شدت خستگی روی زمین افتاد و مرد.