لانه گنجشک و مار

مجموعه : داستان
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند،و خدا هر بار به فرشتگان میگفت: می آید من تنها گوشی هستم که ناله هایش را میشنوم و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه میدارم.
سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از هرآنچه در سینه تو سنگینی میکند.
گنجشک گفت لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کــسی ام.تو همان را هم از من گرفتی این طوفان بی موقع چه بود ؟! از لانه کوچک من چه میخواستی ؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟!…….و سنگینی بغض ، راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد و فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت :
ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی ، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند و آنگاه تو از کمین مار پر گشودی .بدان که چه بسیار بلاها بود که من به واسطه محبتم از تو دفع کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی
و گنجشک در خدایی خدا ماند و اشک در دیدگانش نشست ناگهان چیزی در درونش فرو ریخت و های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد