گورکن قبرستان ده ( داستان )

مجموعه : داستان
گورکن قبرستان ده ( داستان )
مرد را که خاک می کنند کسی گریه نمی کند. کسی نیست که بخواهد گریه کند.

گورکنِ قبرستان را همه می شناختند. گاه و بیگاه که در طایفه یا از محله ای کسی نوبتش می رسید و می مرد، تا چند هفته بعدش همه به گورکن فکر می کردند. پیرها داستان های همیشگی را که بجای افسانه های آبا و اجدادی شان در سینه ها نگه داشته بودند، برای جوان ترها تعریف می کردند. از پسر کبلایی قاسم می گفتند که با خان سابق روستا سر بزرگترین گاو شیری اش شرط بست که به چشمان گورکن خیره شود و این کار را هم کرده بود. خیره شده بود به چشمهای گورکن. بیچاره صبح همان فردا که می خواست برود گاو را بگیرد تمام تنش گر گرفته و تا شب نکشیده از تب شدید مرده بود و همان فردایش خود گورکن قبرش را کنده بود. و از دختر فاطمه باجی می گفتند که گورکن یک بار که دختر داشته در حیاط خانه رخت پهن می کرده، داخل خانه را نگاه کرده و چشمش به چشمان او افتاده و دختر از فردایش جُزامی شده بود. پیرها از این داستان ها زیاد بلد بودند که طی این سالها خیلی هم پرو بال پیدا کرده بود. جوانها را می نشاندند کنار دستشان و همه داستان ها را یک به یک برایشان می گفتند. تاثیری نداشت اما، جوانها آخر شب سر کوچه ها که جمع می شدند دوباره سخن از چشمان براق گورکن به میان می کشیدند و شرط می بستند بر سر زل زدن به آنها و قرار می گذاشتند وقت خاکسپاری بروند برای شرط بندی. جوان ها حوصله نعش کشی و گریه زاری نداشتند. حضورشان در قبرستان و تشییع جنازه برای آن بود که ببینند این بار کسی شرط را خواهد برد یا نه؟ در تمام ده و دهات دور و بر هیچکس شرط را نبرده بود. اما هر بار که حرف از گورکن قبرستان به میان می آمد، باز هم جوانها هوس می کردند زل بزنند به چشمهای گورکن و بر سرش چه شرط ها که نمی بستند.
موعد قرار، وقتی بزرگ و کوچک میت را سر دست از غسالخانه بیرون می آوردند و بعد میان میدانگاه جلوی قبرستان به نماز می ایستادند، گورکن هم پیدایش می شد. زودتر از همه بچه ها که نماز نمی خواندند و دور تابوت و قاطی نمازگزاران می لولیدند، می دیدندش. جوانترها هم از سکوت و سکون ناگهانی بچه ها بو می بردند و همانطور که «اغفر لهذا المیت» می خواندند تا آنجا که جا داشت کره چشم را در کاسه می گرداندند تا شبهی را که در خارجِ دیدشان به سمت گورها در حرکت بود، ببینند.
 گورکن پیر قبرستان در سکوت و با آن نگاه های همیشه مات، بیل و کلنگ و سطل می آورد و گودال قبر را استادانه و چالاک می کَند. اگر نماز تمام نشده بود یا هنوز میت را نیاورده بودند پای گور، همانجا داخل قبر می ایستاد و دسته بیل را ستون بدن می کرد، چانه را بر پشت دست های زمخت و دست ها را بر دسته بیل تکیه می داد و چشم می دوخت به کف قبر و همان شکل می ماند تا میت را بیاورند. اگر هم نماز را خوانده بودند و دور قبر و میت شلوغ بود که اغلب بود، یکی از پیرانِ سرپای جمعیت را به مدد می خواست. دو نفری بندهای کفن را می گرفتند و میت را کف قبر می خواباندند.
گورکن قبرستان ده ( داستان )
تا تلقین خوانده شود، از جوانترها یکی را با همان چشمهای نافذ نگاه می کرد و با اشاره به سطل، دستور آوردن آب را می داد. خودش ولی همانجا داخل قبر دو پا را طرفین میت روی سکوهایی که بعد لحد سیمانی را بر آن می چید، می گذاشت و منتظر می ماند تا تلقین را بخوانند و دعایی، تربتی، چیزی اگر همراهان میت برای علاج خوف شب اول آورده اند، لای کفن بگذارند و «فاتحه مع الصلوات»ها آرامتر شود. آنگاه او که تمام مدت نگاهش به صورت بی روح میت و لبهای تلقین کننده بود، رو می گرداند به سمتی که جوانک را فرستاده بود برای آب، که البته او هم همان موقع ها دیگر پیدایش شده بود. در این بین هیچکس جرات خیره شدن به چشم های او را نداشت و باز مثل همه خاکسپاری ها جوان ها به دنبال راهی برای فرار از شکست شرط بندی، مراسم را نیمه کاره رها می کردند.
آب که می رسید گفته و نگفته چند نفر از مردها کنار همان گودال قبر به کار چاق کردن گِل مشغول شده بودند تا ثوابی در این میان برای خود برچیده باشند و یکی دو نفر هم لحدها را می رساندند نزدیک دست گورکن. خودش با آن سن و سال یک تنه روی میت را لحد می چید و درز و سوراخ ها را می گرفت. کار که تمام می شد خود را بالا می کشید و چندی نمی گذشت که در میان هیاهوی دیوانه وار زنان و هق هق آرام مردها، گل روی تمامِ سطح و کناره های لحد را کامل می پوشاند و هیچ راه نفس کشی باقی نمی گذاشت. روی گل هم همان خاک باقیمانده ی دور گودال را می ریختند. تا چشم بر هم بگذاری سطح خاک روی لحد هم بالا آمده و تراز شده بود با زمین و بلکه بالاتر.
همان وقتی که مردها اطراف قبرِ تازه را برای نشستن زن ها خالی می کردند، گورکن حق الزحمه اش را گرفته یا نگرفته بیل و کلنگ و سطل را برمی داشت و در سکوتی که آمده بود، می رفت.

اکنون اما، کسی گریه نمی کند. کسی نیست که گریه کند. تنها پیش نماز مسجد جامع ده، بالاسر قبر ایستاده. مفاتیح کوچکش را که همیشه به دنبال دارد می بندد. نگاهی به دو افغانی می اندازد. یکی شان با پشت بیل خاک بالا آمده قبر را صاف می کند. خبر را صبح همو به پیش نماز رسانده بود. گورکن و افغانی ها شب ها یکجا می خوابیدند. ایوانِ باغی آفت زده که افغانی ها از آن برای انبار کردن آت و آشغال های ضایعاتی استفاده می کردند که هر روز از کوچه پس کوچه های شهر جمع می کردند و غروب به آنجا می بردند. گورکن را خیلی سال بود که از ده بیرون کرده بودند و او همه این سالها را
گورکن قبرستان ده ( داستان )همانجا ،داخل باغ متروک می گذارند و تا وقتی کسی نمی مرد و نمی فرستادند پی اش، پا از باغ بیرون نمی گذاشت. آن روز صبح یکی از افغانی ها، گورکن را پشت در مستراح نقش زمین دیده بود که خون بالا آورده و تکان نمی خورد. خبر را به پیش نماز مسجد رسانده بود. پیش نماز خودش گورکن را غسل داده و کفن کرده بود. نماز را سه نفری خوانده بودند. نماز که تمام شد پیش نماز چند تا اسکناس هزاری درآورده بود تا به افغانی ها بدهد که برای دفن کمکش کنند. ولی نگاه پرمعنی دو افغانی پیش نماز را شرمنده کرده بود. دو نفر در سکوت سر تابوت را به زحمت بلند کرده و همراه پیش نماز به سمت پرت ترین نقطه قبرستان برده بودند و خودشان قبر را ناشیانه کنده بودند. پیش نماز خوب می دانست هیچکس دیگری از اهالی حاضر به انجام این کارها نیست. همینطور هم بود. اهالی خبر را که شنیده بودند، درِ خانه هاشان را بسته بودند و برای دوری ارواح خبیثه و جن و پری و هزار بلای خانمان سوز دیگر، حرز می خواندند و دعا می نوشتند و نذر و نیاز می کردند. جوانترها در این بین در حسرت این بودند که دیگر نمی توان شرط قدیمی را برد و پیرها به دنبال افسانه های آبا و اجدادیشان می گشتند که سالها از یادها رفته بود.

حالا تلقین تمام شده، لحد را چیده اند و قبر را پر می کنند. هیچکس اما گریه نمی کند. هیچکس نیست که گریه کند.