پایان انتظار

مجموعه : داستان
آب و هوای سرد ومرطوب انگلیس همه را مجبوربه استفاده از لباس های گرم كرده بود و من خوشحال بودم كه با راهنمایی همسرم پوشاك مورد نیاز را همراه خود آورده و با خرید كاپشن چرم برای حمید بهترین انتخاب را كرده ام .
حالا كه به سمت ایران در حركت هستیم از سرمای هوا كاسته شده و من با وضعیتی كه دارم توانسته ام امروز در هوای پاك اقیانوسیه روی عرشه قدم بزنم .
ساعت ده و نیم صبح است ومن در حال نوشتن خاطراتم هستم . مطمئنا تا مدت ها قادر به پذیرش بیماری نمی باشم . پس این صفحات ، آخرین فصل نگارش شده دفترم می باشد.
چندین هفته را در بندری واقع در صدو پنجاه كیلومتری شهر لندن به انتظار تكمیل بارگیری گذراندیم . حال و روز مناسبی نداشتم . سستی ،كم اشتهایی و حالت دل بهم خوردگی در ساعات اولیه روز، كاملا برایم روشن كرده بود كه خداوندلطف و عنایتش را تكمیل كرده است ، با این حال به حمید چیزی نگفتم ، فقط از او خواستم قرارملاقاتی با یك پزشك بگذارد.
همسرم با دفتر نمایندگی كشتیرانی تماس گرفته واز آنها خواهش كرد ترتیب این ملاقات را بدهند.دكتر با بررسی وضعیتم و انجام آزمایشی كوتاه به مانوید داد، مشكلی وجود ندارد و به زودی صاحب فرزندی خواهیم شد. هیچ وقت ، لحظه ای كه حمید متوجه پدر شدنش شد را فراموش نخواهم كرد. لبخندی به روشنی آسمان و اشك شوق به زلالی دریا صورتش را پوشاند و با گفتن این جمله كه باورم نمی شه !یعنی من به زودی پدر خواهم شد، خدایا متشكرم !و لرزشی كه در صدایش بودنشان داد كه شادی اش را كنترل می كند. تمام طول مسیر بازگشت به كشتی را سكوت كرده و به فكر فرو رفته بود و فقط زمانی كه نگاهمان در هم گره می خورد با زدن لبخندی مرا دلگرم می كرد.تازه وارد كابین شده بودیم كه گفت : ما باید با هم صحبت كنیم . گفتم در مورد چه موضوعی ؟
پاسخ داد: تو و بچه ، من نگرانم !
گفتم : اجازه بده لباس هایم را عوض كنم . او لبه كاناپه نشست و با گره زدن دستانش در هم نشان داد در بیان افكارش عجله دارد. خیلی زودكنارش نشستم و گفتم : من سراپا گوشم . گفت : به زودی بارگیری كشتی تمام خواهد شد، قبل ازحركت ، من باید برای تو بلیط هواپیما تهیه كنم تاخیلی راحت به ایران برگردی . سفر دریایی باوضعیتی كه تو داری برایت خطر دارد، ضمنا ماباید خود را آماده نگهداری از كودكمان كنیم . به میان صحبتش پریدم و گفتم : حمید جان صبر كن €چقدر عجله داری !وقت بسیار است و من هم كاملا سالم و قوی هستم . ترجیح می دهم ، زمان بازگشت را هم در كنار تو باشم . می دانی تا مدت هابا وجود بچه نمی توانم تو را همراهی كنم ، اجازه بده از این روزها استفاده كنیم .
خیلی با او صحبت كردم تا رضایت داد، با این شرط كه من از خودم كاملا مراقبت كنم . دو هفته پر از نشاط گذشت . همسرم دائما از روزهای خوب آینده و كارهایی كه باید انجام می دادیم صحبت می كرد و من هم با صبر وحوصله او را همراهی می كردم . دو روز بود سفرمان را به سمت ایران آغاز كرده بودیم كه حمید ازم خواست اگر حالم خوبه و ناراحتی ندارم به دیدار یكی از ملوانان بروم . می گفت : همه همكاران نگرانش هستند .اززمانی كه حركت كرده ایم از كابینش خارج نشده است . بچه ها با رضایت مسوولیت كارهایش رابرعهده گرفته اند ولی احتمالا كاپیتان گزارش كاری نامناسبی برایش خواهد نوشت . هركداممان به دیدارش رفته ایم ، از ما خواسته كه تنهایش بگذاریم . خیلی از بچه ها به عشق حضور اوكار بر روی این كشتی را قبول كرده اند، آخه می دانی ، مسعود دوست بسیار خوب و با نشاطی است و با هیچ كس مشكلی ندارد و همه او رادوست دارند. قول دادم با او صحبت كنم . خودم نیز نگران شده بودم . بار اول كه به دیدارش رفتم بدون باز كردن در از من خواست كه تنهایش بگذارم . روز بعد به اتفاق حمید به دیدارش رفتیم ،از پشت در كابین از او خواهش كردیم كه اجازه بدهد با هم صحبت كنیم . مدتی طول كشید تا دررا باز كرد و بعد از معذرت خواهی به خاطر این رفتارش و همین طور كه كابین بهم ریخته و اوضاع آشفته اش از ما خواهش كرد كه بنشینیم . او مردی حدودا چهل و دو، سه ساله با قامتی متوسط و لاغراندام بود. سری كم مو و صورتی گیرا و لبخندی گشاده داشت كه در آن لحظه از تغییری كه درچهره اش دیدم متاثر شدم ، كاملا مشخص بود كه بسیار ناراحت است . از او خواهش كردم كه خیلی راحت با من صحبت كند تا شاید بتوانم راهنمایی اش كنم .
او گفت : چه می توانم بگویم ، شما با كسی روبه روهستید كه خودش می داند چقدر در زندگی اشتباه كرده ، مردی كه برای دیگران زندگی كرد،نه برای خودش ، كسی كه به علت بی برنامگی ،زندگی اش را باخته است و هیچ امیدی به آینده ندارد. سكوت كرد و سرش را در میان دست هایش گرفت . گفتم : شاید با مرور خاطرات گذشته و پی بردن به اشتباهاتتان و راهنمایی من بتوانید خود را برای مبارزه با زندگی آماده كنید،هیچ وقت برای جبران اشتباهات دیر نیست .مدتی فكر كرد و بعد با نوشیدن كمی آب شروع به صحبت كرد.
در خانواده ای هشت نفره بزرگ شدم . پدرم درآمد كافی نداشت ، به همین علت از زمان نوجوانی برای به دست آوردن مایحتاجم ، كارمی كردم . دست فروشی ، فروشندگی ، كارهای ساختمانی و در كنار همه زحمت هایی كه می كشیدم تا آنجا كه توانستم درسم را نیز ادامه دادم . درمحله ای قدیمی نزدیك خیابان مولوی خانه ای كوچك و دو طبقه داشتیم . پر از رفت وآمد و سرو صدای بچه ها، یك لحظه با هم جر وبحث می كردند و زمانی دیگر را به محبت و یاری هم می گذراندند. با سختی و تلاش پس اندازمی كردم ولی خیلی راحت به خواهر و برادرم كمك می كردم ، بعداز گرفتن دیپلم مدت كوتاهی در یك كفاشی تحت تعلیم استاد كارم زحمت می كشیدم . دوستان زیادی داشتم و خوش صحبتی و مدارا با تمام افراد باعث شده بود دردل دوستانم جا باز كنم و بعداز گذراندن یك روزپركار در زیر زمین و محیطی خسته كننده ، شبها، بادوستانم به پارك و سینما می رفتیم و من هر چه داشتم برایشان خرج می كردم ، زیرا آنها راگرفتارتر از خودم می دانستم و ترجیح می دادم به نفع خانواده هایشان كار كنم . دوران سربازی كه در شهرستان بودم ، بیشتر در جمع دوستان غرق شدم . در آن زمان بود كه برای اولین بار عاشق یك دختر زیبای ترك شدم ، كه خانواده اش شدیدا مخالفت كردند و با فاصله انداختن بینمان به اجبار او را شوهر دادند و من كه پدر و مادرم رامقصر می دانستم به خاطر اینكه فكر می كردم تلاششان را برای راضی كردن آنها نكرده اند به دریانوردی رو آورده و خود را از جمع خانواده دور كردم . تمام دوران آموزشی دریایی و زمان تحصیلم روی پای خود ایستاده و از آنها كمك نخواستم ، ولی بعداز بازگشت از اولین سفر، دلم برای دیدارشان پر می زد، به دیدارشان رفتم ووقتی پدرم را بیمار و مادرم را محتاج كمك برای تهیه جهیزیه خواهرم دیدم هر چه پس اندازكرده بودم به آنها داده و خوشحالشان كردم . آن زمان در شركت ما افراد دوره دیده كم بودند، به همین علت من زمان بیشتری را می توانستم روی كشتی بگذرانم . سه سال بعد را در بنادر مختلف ،هر چه ماهیانه كار می كردم خرج خود و دوستانم می كردم . حالا دیگر زبان هندی را مثل زبان مادری ام صحبت می كردم و به محض پهلو گرفتن كشتی در یكی از بنادر هندوستان ، چندین دوست داشتم كه به دیدارم می آمدند و من بعد از پایان ساعت كاری با آنها به خوش گذرانی می رفتم . دربنادر اروپایی وضعیت برای من فرقی نمی كرد،هر چند كه هزینه عیاشی بسیار گزاف بود، همیشه یك نفر را داشتم تا پس اندازم را همراه مقداری دیگر كه قرض می كردم با هم خرج كنیم . اصلا به فكر آینده نبودم ، الان كه فكر می كنم ، همه تلاش می كردند و زندگی خود را می ساختند ولی من هیچ چیزی نداشتم ، خسته و كوفته و پشیمان به خانه پدرم برگشتم و به اصرار مادرم به خواستگاری مریم رفتم . یك دختر معمولی ، ساده و مهربان وبعد از موافقت او و خانواده اش با هم نامزد شدیم . كم كم مهرش به دلم می نشست ، بعدازازدواج در خانه پدری زندگی مان را آغاز كردیم .پس از آن به مدت چهار سال او همسرم بود، باسختی در خانه پدرم زندگی می كرد و من بیشترروزهای سال راروی كشتی بودم ولی باز هم ازرفیق بازی و عیاشی دست برنداشتم . بعداز مدتی او نیز به این اخلاق زشتم پی برد و هر چه تلاش كرد نتوانست مرا تغییر دهد. نمی دانم بگویم خوشبختانه و یا بدبختانه خداوند ما را از نعمت فرزند نیز محروم كرده بود .تنهایی ، رنج دوری ازهمسر و یا بهتر بگویم شوهر بدون مسوولیت وبی فكر او را خسته كرده بود. چقدر مگرمی توانست تحمل داشته باشد. یك مرد تلاش می كند تا خانواده اش درآرامش باشند، ولی من هر چه كار می كردم . خرج خودم و رفقایم می كردم . توافقی از هم جدا شدیم ، من كه او رادوست داشتم تقاضا كردم یك سال درمنزل پدرش به انتظارم بماند شاید بتوانم در زندگی ام تغییری بدهم ، به همین منظور شغلم را رها كرده وبه دعوت یكی از دوستانم به هندوستان رفتم . پس از شش ماه تلاش و كار و پولی كه پدرم بعد ازفروش خانه برایم فرستاده بود، مهمان خانه ای اجاره كرده و با راهنمایی توریستها، پول خوبی به دست آوردم ، تا اینكه بعداز یك سال در شهری كه سكونت داشتم كاملا شناخته شده بودم . آنجا باكشور ما خیلی فرق دارد و به نظر من عدالت كامل اجرا نمی شود. عده ای با پرونده سازی علیه من مبنی بر اینكه جاسوس هستم اموالم را ضبط كرده و دست خالی مرا به ایران بازگرداندند. آن وقت بود كه دیگر حتی روی برگشتن به خانه را هم نداشتم . مدتی به كمك یك دوست زندگی ام راگذراندم و با تلاش و كوشش و ثبت این موضوع كه در كارم تبحر دارم به صورت قراردادی مشغول به كار شدم و دوباره به كشتی بازگشتم . سفرقبلی خیلی خوب بود، سرم به سنگ خورده وفقط به فكر پس انداز برای آینده بودم ، قروضم راپرداخت كرده و پدرم را راضی كردم و با امید به آینده به این سفر آمدم . حال دیگر با تمام وجوددلم برای مریم تنگ می شد و برای تمام رنج هایی كه او كشیده بود غصه می خوردم و روزهای خوب زندگی مشتركمان را به یاد می آوردم .تصمیم گرفتم با او تلفنی صحبت كرده و ر ضایتش را برای زند گی مجدد به دست آورم . تماس گرفتم ولی كسی گوشی را برنداشت ، از خواهرم خواستم با او صحبت كند. چند روز قبل از حركت ،از بندر با خواهرم صحبت كردم ، او گفت : بعد ازپرس و جو متوجه شده ام یك ماه پیش مریم ، بامردی كه سه كودك بی مادر داشته ازدواج كرده است .
او زحمت نگهداری از آن كودكان را به زندگی بامن ترجیح داده . حالا می فهمم كه به حال او وخودم چقدر جفا كرده ام . مردی هستم خسته ازرفاقت های بی حاصل و عیاشی كه در بازگشت ازخوشی های زودگذر هیچ كس در انتظارم نیست .او ساكت شد. بغض گره خورده درگلویش تبدیل به گریه بلندی شده بود كه هر كسی را تكان می داد. مردی كه همیشه می خندید و غصه اش راكسی ندیده بود، اكنون مانند كودكی به شانه ای برای گریستن احتیاج داشت و حمیداو را درآغوش كشیده و دلداری اش داد و اشك درچشمانش جمع شده بود. نمی دانم چرا او مرا به یاد برادرم وحید انداخته بود، شاید به این علت كه او نیز مردی تنهاست .خوشحالم كه تا ده روزدیگر به ایران باز می گردیم و من می توانم برادرم را ببینم .
هر چند كه می دانم تا مدتها با حمید همسفرنخواهم شد ولی انتظار برای دیدار از او،زیباست .
وقتی به خانه برگردم می دانم ، تا مدتها باید چشم انتظار باشم ، چشم انتظار حمید و یا كودك ندیده ام …امیدوارم آنها را سلامت ببینم .
تو را من چشم در راهم …
تو را من چشم در راهم شباهنگام
كه می گیرند مرا در شاخ(تلاجن ) سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم ;
تو را من در راهم …

یك سال بعد:
شوق بازگشت حمید مرا به تكاپو انداخته و سعی می كنم تمام كارهایی كه به خاطر نگهداری ازدختر كوچولویم ، عقب مانده است را انجام دهم .در حال مرتب كردن اتاق مطالعه بودم كه دفترخاطراتم را یافتم و با مرور صفحه های آن متوجه شدم كه چقدر دلم برای كار در درمانگاه و پذیرش بیماران تنگ شده است ، ولی فعلا ترجیح می دهم وقتم را به نگهداری از فرزندم بگذرانم تا زمانی كه او بزرگتر شود. بعد از بازگشتمان تا شش ماه حمیدایران ماند و امكانات رفاهی ما را فراهم كرد.مواظب سلامتی من و فرزندش بود تا اینكه دخترقشنگم عسل به دنیا آمد، تازه یك ماهه بود كه حمید به اجبار ما را ترك گفته و به سفر رفت .نگهداری بچه ای كوچك و گذراندن زندگی بدون حمید واقعا مشكل بود.
اگر كمك های برادرم وحید نبود نمی دانم چه باید می كردم . از زمانی كه نامه اش به دستم رسیده واقعا خوشحالم ، مطمئنا تا هفته دیگر او به منزل بازخواهد گشت و ما زندگی جدیدی ر ا در كنار هم آغاز خواهیم كرد و در ادامه متن نامه را یادداشت می كنم .
ستاره قشنگم سلام ;
می دونی چرا ستاره ؟ چون وقتی شب های ابری به آسمان نگاه می كنیم جز ظلمت و تاریكی چیزی نمی بینیم ، ولی وقتی ستاره ای درخشان ازبین ابرها ظهور می كند تمام ظلمت شب راتحت الشعاع قرار می دهد. توهم در زندگی تاریك من مثل ستاره درخشیدی . اینجا دور از تو،وقتی باتمام وجود می خواهمت به آسمان نگاه می كنم شایدكه تو هم در آن لحظه چنین كنی واین پلی باشد بین من و تو…
همسر مهربانم ، قصد ندارم ناراحتت كنم ، ولی چون در ادامه خبر خوشحال كننده ای برایت دارم از بیماری ام می نویسم ، از همان روزهای ابتدایی سفر كمردرد به سراغم آمد، البته پرونده پزشكی درشركت داشتم و دكتر كار سنگین رابرایم قدغن كرده بود، به همین علت كاپیتان بیماری ام را به پزشك معالج و شركت ابلاغ نمود.مدیران در پی چاره جویی برآمدند و طبق درخواست خودم برای انجام كارهای اداری ،دیروز حكم جدید را برایم فرستادند و در آن مرابه كار در قسمت فنی دفتر مركزی دعوت كرده اند. بعد از مطلع شدن دلم مالامال از شادی شد، چون می توانم از این به بعد در كنار تو باشم .زبانم برای بیان احساسی كه به تو و هدیه قشنگم كه به من ارزانی داشته ای قاصر است . ساعت گیج زمان همیشه به تندی گام برمی داشت ولی نمی دانم خاصیت انتظار است كه گذشت زمان مانند قرنی برایم جلوه گر شده و یا دلتنگی بیش ازحدم …
اما به زودی زود خواهم آمد و از دیدن تو وفرزندم قرین شادی خواهم شد.
به امید دیدار.