مثل همیشه

مجموعه : داستان
دیر مى‏رسى.مثل همیشه. روى صندلى خالى مى‏نشینى. تمام راه را تا ایستگاه دویده بودى. مى‏ترسى كه باز دیرت شده باشد.

خانم معلم مى‏گوید:«دوباره كه دیر آمدى!»

به صف مریض‏هاى توى راهرو نگاه مى‏كنى. زنى، با لب‏هاى كبودشده از سرما، مى‏گوید: «كجایى خانوم! از بس وایستادیم مردیم!»

تلفن روى میز زنگ مى‏زند، پشت هم. گوشى را كه برمى‏دارى، دكتر مى‏گوید:«این چه وضعیست؟ مریض‏ها مانده‏اند پشت در!» مى‏خواهى بگویى به دَرَك! اما نمى‏گویى. ناخن‏هایت را مى‏جوى.

خانم معلم مى‏گوید:«باز كه ناخن‏هایت را مى‏جوى!» مى‏گویى:«گل آورده‏ام برایتان!» بچه‏ها مى‏خندند.

مى‏گویى:«گل تازه!»

پدر مى‏گوید:«گل تازه‏ام كجا بود بچه! بگذار یك چرت بخوابم. فردا آفتاب نزده باید بروم گل بیاورم مغازه.»

مادر سرفه مى‏كند و داوود، كنار حوض، دست مى‏كند توى پاشویه، دنبال ماهى‏هاى سرخى كه نمى‏بیند.

باد مى‏آید و بچه‏ها توى حیاط مى‏دوند. گرگ كه مى‏شوى باید دنبالشان كنى. فرار مى‏كنند از دستت. بره كه باشى باید بدوى. فرار كنى، تا به تو نرسند. اگر برسند، باخته‏اى، سوخته‏اى….

مادر سرفه مى‏كند. «سینه‏ام مى‏سوزد لیلا»

پدر رفته گلخانه. روى دفتر مشقت خم شده‏اى. مادر سرفه مى‏كند. پشت هم. مثل همیشه. كبود كه مى‏شود، داوود لگن را مى‏آورد. مادر عق مى‏زند توى گودى لگن سفید و لخته‏هاى خون نقش یك گل مى‏اندازد انگار كه در برف. حالا دیگر مثل آن وقت‏ها دستپاچه نمى‏شوى. نمى‏دوى تا خانه لعیا و تا او نیامده، هراسان این ور و آن ور بروى و مادر با آن چشم‏هاى سبز نگاهت كند مات و آرام و تو با دستمال، لكه سرخ دهانش را پاك كنى و از ترس بلرزى….

خانم معلم گفت:«این دفعه را به خاطر من ببخشیدش. درسش خوب است. فقط یك كم بى‏نظم است. قول مى‏دهد دیگر دیر نیاید.»

دیر مى‏رسى. داوود توى ایوان نشسته، با چشمانى كه ندارد، خیره به در، تا تو بیایى:«مادر را بردند!»

مى‏گویى:«كجا؟»

لعیا مى‏گوید:«بیمارستان هزار تختخوابى»

و تو به یكى از آن هزار تختى فكر مى‏كنى كه مادر را روى آن خوابانده‏اند.

دیر مى‏رسى. اتوبوس رفته است. مى‏پرسى:«اتوبوس بعدى كى مى‏آید؟» مردى كه سرصف ایستاده زنجیر را دور انگشتش مى‏چرخاند:«دیرتان شده؟»

چیزى نمى‏گویى. مى‏خندد.

میترا الیاتی